آنها را برایتان خواستارم ...
باز آمد بوی ماه مدرسه
بوی بازی های راه مدرسه
بوی ماه مهر
ماه مهربان
بوی خورشید پگاه مدرسه
خب دیگه تابستون هم تموم شد... به سلامتی! السون و ولسون و پاییز رو به ما برسون! یووووووو هووووووو!
بچه هاباز شدن مدرسه ها به این معنا نیست که اینجا بروز نمیشه
من نهایت سعیمو میکنم برای آپدیت کردن شما هم زنـــــــگ تفــــریح خودتون رو فراموش نکنید یادتون باشه که "زنگ تفریح" زمانی برا استراحت و بهونه ای برای با هم بودنه... بدرود
توی جامدادی
یه دنیا رنگه...
یه دسته مدادرنگی
که هر کدوم یه گوشه ای نشستن
یکی کوتاهه
و یکی بــــلـنـــد
سفید رسید به آسمون
تا به ماه یه دنیا نور عیدی بده...
آبی رسید به دریا
تا زندگی ماهی ها رو از نو رنگ کنه...
سبز پرید روی خاک
تا با کاشتن چمن ها،
خاک مرده رو زنده کنه
زرد پرواز کرد پیش خورشید
تا دریای مهربونی و گرما رو هدیه خورشید کنه
شاید تو هم ناامیدشده باشی ولی چه فایده داره؟
این همه غصه و اندوه
حالا که دنیا این قدر قشنگه
پس تو هم با لبخندت زیباترش کن....
به نوشته خودم
کپی بی کپی!
سلام خوبید چ طور مطورید؟!؟!؟؟
مثل این که زیادی خوش ب حالتون شده چون ضد حال نخوردید....!!!
مثلا مثل این:
یا مثل این:
یا این جوری:
یا....
______________________________
حالا بیا برات یه فنجون ضدحال بریزم حالت بیاد سر جاش...!!!
ضدحال یعنی تاکسی سوار شی وسط راه بنزین تموم کنه!
ضدحال یعنی صبح روزی که با دوستات میخوای بری کوه بارون بیاد!
ضدحال یعنی گل خوردن دقیقه ۹۰!
ضد حال یعنی یه مانتو خوشگل بخری همون روز اول گیر کنه به صندلی پاره بشه!
ضدحال یعنی وقتی منتظر فیلم مورد علاقت هستی برق بره!
و.....
حالا بست شد؟
نه؟
ینی نشد؟
مثل این که بازم دلت میخواد ضدحال بخوری...ها...؟
باشه خودت خواستی!
خیلی ماهی
.
.
.
.
.
بخور چون امگا 3 داره!
اگر روز به یادت گریه کردم
بدان آن روز پیازی رنده کردم
هرچی گل بریزم زیر پات باز کمه
.
.
.
.
چون پات خیلی بو میده!!!
و حالا:
...................
اصلا خودتو ناراحت و درگیر واسه این قضیه نکن:
چون اصلا مهم نیست ک قشنگ نیستی
قشنگ اینه ک مهم نیستی!!!
خب فعلا بسته زیادی حالت گرفته شد!!!
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستین سرد نمناكش .
باغ بی برگی ،
روز و شب تنهاست،
با سكوت پاك غمناكش.
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست.
ور جز اینش جامه ای باید،
بافته بس شعله ی زر تار پودش ، باد.
گو بروید یا نروید ، هرچه در هر جا كه خواهد یا نمی خواهد.
"مهدی اخوان ثالث"
پاییز تو راه و من دارم از خوشحالی بال درمیارم....!!
بهترین فصل عمر تا ابد....
شما اصلاتا کجایی هستین؟!!!
1.ترک
2.کرد
3.لر
4.اصفهووونی
5.بختیاری
6.بلوچی
7.عرب
8. بابا من بر همین تهرون خودمونم!
خیابان دوم: سوال های بی جواب... ______________________________ پسرک در خانه نشسته بود.او به همه چیز فکر میکرد...به چیز هایی که جوابشان را نمی دانست و یا شاید معنی آنها را نمی فهمید؟ خب...آخر او چگونه می توانست به جواب همه ی سوالاتش پی ببرد...؟ حتما با خودتان می گویید پس یزرگتر ها این وسط چه کاره اند؟! شاید همیشه حق با شما باشد اما نه در این مورد. بگذارید کمی به عقب برگردیم...یادتان میاید؟ گفتیم که مردمان این شهر خاموش شده اند... یعنی نمی خواهند کنار هم باشند. نمی خواهند به هم یاری دهند...وخیلی از کار های دیگر که آنها دوست ندارند انجامش دهند... پسرک در حال فکر کردن بود.هزاران سوال مبهم و غیر قابل هضم در ذهنش پرواز می کرد.او نمی دانست که کیست؟ نمی دانست مادر و پدرش کی برای او وقت دارند؟ او این هم نمی دانست که خورشید چیست؟ و حتی نمیفهمید آسمان چه رنگیست؟ و...سوالاتی که انگار هیچ وقت جوابی نمی یافتند...!اما به راستی چه کسی جواب همه ی سوالاتش را می داد؟! در همین هنگام حس عجیبی پیدا کرد! او حس کرد که سالهای زیادی عمر کرده است! صدای برخورد بیل با سنگ های بالای سرش را می شنید...چه اتفاقی افتاده بود؟! همه جا تاریک تر از قبل بود...کمی که گذشت او برای اولین بار به جواب یکی از سوالاتش پی برد! درسته...او دیگر در شهر خاموش نبود و خوش حال بود چون حالا رنگها را می دید...او دیگر به آرزویش رسیده بود! و بالاخره پر کشید و رفت... ... وچرا یک انسان باید چنین آرزویی داشته باشد؟ چرا نباید بداند کیست؟ و اصلا تاریخ بشر چگونه است؟ و پی بردیم به یکی دیگر از ناگوارات شهر خاموش... (...پایان...)
با نهایت تاسف:k.s.a
خیابان اول:فرشته ی زمینی
______________________________
به آسمان خیره شده بود...شاید داشت ستاره ها را تماشا می کرد؟ ولی در ذهن خاموشش چیزی جز تاریکی احساس نمی کرد...
خورشید دنیایش از بدو تولدش او را رها کرده بود و جایش را داده بود به دست تارکی ها...
صدای سرفه های خشک پسرک در همه جا(آسمان و زمین)پیچیده بود. او که از آدمها امیدی نداشت اما چه قدر جالب! آخر ستاره ها هم حوصله ی او را نداشتند! هیچ کس صدای مرگش را نمیشنید...
ستاره ها ی آسمان مشغول گفت و گو با یکدیگر بودند انگار آنها هم سراغ آدمها را می گرفتند ولی آنها نیز از همه چیز غافل بودند...
در گفت و گوی گرم ستاره ها و سرفه های خشک متوالی پسر بچه ناگهان چیزی دیده شد! بله او یک فرشته بود... او اسم پسرک را پرسید و با لبخندی کوچک دست او را گرفت و پسرک مسافر شد...
ستاره ها محو تماشای آن دو بودند و در پی آدمها. اما دریغ که آنها نمی دانستند که *آدم*فقط نمادیست برای خالی نبودن دنیا...
(....پایان....)
نویسنده:کیمیا سید علوی
این اولین داستان قصه های سرزمین خاموش بود.این قصه ها خیلی وقته که به همراه مردمان سرزمینش خاموش شده اند...
نســـــیم صبـــــگاهی خبــــری آورده که بهار آمده و عــــطر دیــار آورده
صوفیــان رقص کنان ســاغر و پیمانه زدند که بهـار آمده و باده ی ناب آورده
از زمین تا به فلک جشن و سروری برپاست که بهار آمده و مژده زِ یار آورد
مطربـــــا با ســاز دل ها بار دیگر بنــواز که بهــــار آمده آوای نماز آورده
در گلشـــن امّیـــد شکفتـــــــه گل یـــاس که بهار آمده و شور به بار آورده
شعر از خودم بود
.: Weblog Themes By Pichak :.